اندیشه من آن زمان بی نور ، تهی و این زمان نیز
گاه به دریای وجود آنکس می اندیشم که ترنم بارش ساحلش
جام خالی از طرب باده را لبریز کرده و اندیشه تهی ...
تکرار مکررات دنیا و دنیا زدگی ما بین دنیا و دنیا
نگاه را دریاب که گاه و بی گاه ، هوس آلود ، رشکبار
به آسمان پر از نور خالی از ستاره خالی از ماه خیره می شوند
کو صدایی که گوشهای نگران رود را به قطره ای آب امیدوار کند؟
لحظه ای با تو ، آنی بی تو و ساعتی در تشویش بین این دو
خطهایی به امتداد آنچه که عمر کرد و بود ، به محبوبی خودش
خطی پر از زنگار محبت بر روی دستانی پینه بسته از زجر و گناه
خط سرنوشت که حتی تاریکتر از سوی چشم مردی نابینا بود
خط و امتداد میله ای برای اسیری که دادگر زمان زمینی اش کرده
و این خط واین نشان که اینجا تاب عشق را ندارد ، چون اندیشه تهی است